پارت اول

فلش بک به بیست سال پیش
ساعت ۸شب به وقت سئول
یک روز بارونی بود اما برای هیونبین که بعد از چند سال بچه دار شده بود یک روز بسیار خوبی بود‌
امروز قرار بود بچه اش بدنیا بیاید اما حس خوبی به این قضیه نداشت
بعد از اینکه زن و بچه اش از بیمارستان مرخص شدن به سمت خانه حرکت کردند اما بین راه بهشان حمله شد و تصادف کردن
در این حادثه هیونبین زنش را از دست داد اما هیونجین کوچولو زنده ماند پدرش وقتی فهمید که خیلی ها دنبال پسرش هستند که بتوانند ان را بدزدند برای همین آن را در خانه مخفی کرد‌
از قضا پسرش یک قدرت خاصی داشت او می‌توانست که آینده را ببیند هیونبین آن را حتی از پسرش مخفی کرد
(حالا بیاین برگردیم زمان حال )
ویو هیونجین
(علامت هیونجین )
این چند روز حس میکنم میتونم آینده رو میبینم بزار مثال بزنم مثلا دیروز خواب دیدم که پدرم برام یه سگ خریده
بعد وقتی از سرکار برگشت برام یه سگ خریده بود که اسمش رو گذاشتم کامی
شاید فقط اتفاقی بوده زیاد بهش فک نمیکنم دیگه خب برم با یه چی خودمو سرگرم کنم تا شام اها میرم نقاشی میکنم خب برم رنگارو درس کنم شروع کردم به کشیدن تا به خودم اومدم اون صحنه بوسه ای که با یه پسر مو بلوند داشتم اومد تو ذهنم یعنی چی جرا این چند روز این‌رو همش میبینم با صدای اجوما که برام مثل مامان بود
^هیونجین پسرم بیا شام
اومدم
سریع نقاشی رو قایم کردم نه اجوما نه بابا نمیدونستن من مقاشی میکشم بابا کلا از هنر بدش میاد پس سعی میکنم قایمشون کنم
سریع از اتاقم اومدم بیرون بابا مثل همیشه داشت با لب تاپش کار می‌کرد هروقت بهش میگفتم چرا با من وقت نمیگزرونی میگف (من دارم کار میکنم تا بتونم بهت خرجت رو بدم و این بزرگترین کاریه که میتونم برات بکنم )(با لحن خودش گف)
دیدگاه ها (۱)

پارت دوم

پارت سه

اوکی اوکی فیک جدید داریم

ادیتی که خودم زدم

نام فیک: عشق مخفیPart: 45فلش بک به دوماه بعد*ویو ات*امروز قر...

سناریو وقتی بچتون اولین بار میگه بابانامجون:بچم زبون وا کرد ...

black flower(p,336)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط